جدول جو
جدول جو

معنی خشت فروش - جستجوی لغت در جدول جو

خشت فروش
(خِ فُ)
آنکه خشت فروشد. لبان
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گوشت فروش
تصویر گوشت فروش
کسی که گوشت گاو و گوسفند می فروشد، قصاب
فرهنگ فارسی عمید
کسی که کالایی روی دست می گیرد و در کوچه و بازار برای فروش می گرداند، کنایه از فروشندۀ دوره گردی که برای فروختن اجناس خود جای خاصی ندارد
فرهنگ فارسی عمید
(خَ دَ / دِ)
کسی که خیک می فروشد. زقّاق. (دهار)
لغت نامه دهخدا
آنکه نفت به مردم فروشد. فروشندۀ نفت
لغت نامه دهخدا
(سِ)
متکبر. مغرور. (آنندراج). نخوت پیشه. بزرگ منش. متکبر. دارای تکبر. خودبین. خودپرست. طالب جاه و جلال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ خوا / خا)
آنکه مشک میفروشد. (ناظم الاطباء). فروشندۀ مشک. که شغلش مشک فروشی و مشک فشانی و عطرآگین ساختن است:
نسترن مشکبوی، مشک فروش آمده ست
سیمش در گردن است، مشکش در آستین.
منوچهری.
وآن نسترن چو مشکفروش معاینه ست
در کاسۀ بلور کند عنبرین خمیر.
منوچهری.
- مشک فروش از قفا، مشک فشان از قفا. (انجمن آرا پیرایش اول). رجوع به ترکیب ’مشک فشان از فقاع’ شود.
، کنایه از خوش خلق و مهربان و خوشخو. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادۀ بعد و ترکیب ’مشک فشان از فقاع’ شود
لغت نامه دهخدا
(چَ نَ زَ دَ / دِ)
که گوشت فروشد. قصاب. (ناظم الاطباء). لحّام. (ملخص اللّغات حسن خطیب کرمانی) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
دست فروشنده. چرچی. پیله ور. آنکه کالا را به دست گرفته در کوچه و بازار بفروشد. (آنندراج). خرده فروش و پیله وری که متاع خود را به هر قدری که مشتری بخواهد اگرچه خیلی کم باشد بفروشد. (ناظم الاطباء). آنکه پاره ای کالاها بر دست در کویها و بازارها فروشد. آنکه چیزها از قبیل حوله و دستمال و جز آن بر دست گرفته و در شهر گردد تا آنها را بفروش رساند. آنکه حوله و دستمال و امثال آن برای فروش در دست دارد و دوره گردی کند. دوره گردی که حوله و دستمال و امثال آن فروشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). دوره گرد. خرده فروش:
زهی ز بحر کف کافیت ید بیضا
یکی ز دست فروشان حسن تو موسی.
مخلص کاشی (از آنندراج).
متاع دست فروشان این دیار گل است
بساط عیش بیارا که وقت سامانست.
دانش (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
زیّات. (دهار). فروشندۀ زیت. فروشندۀ روغن زیتون. رجوع به زیّات و زیت و زیتون شود
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ / نِ کَ دَ / دِ)
فروشندۀ خون. آنکه خون مقتول را بچیزی سهل معاوضه کند. (آنندراج) ، آنکه خون خود را در مقابل وجهی می فروشد تا از بدن او خون بگیرند و در شیشه ها کنند و بهنگام احتیاج مریضی بخون آن را بدو تزریق نمایند
لغت نامه دهخدا
(خِ فُ)
عمل خشت فروش. حالت خشت فروش
لغت نامه دهخدا
(بُ تَ فُ)
بشتفروش. پشت فروش. کوره ای است از اعمال نیشابور که آن را بشتاسف (گشتاسب) بنا کرد و دارای 126 قریه است. (از معجم البلدان بنقل از تاریخ بیهقی). و رجوع به نزهه القلوب چ 1331 هجری قمری لیدن ص 227، و مرآت البلدان ج 1، و بشته فروش شود، صفیر. بشخول. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
یکی از چهار روستای معروف نیشابور که مقدسی در قرن چهارم از آن نام برده است. (جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 413). و رجوع به بشتنفروش شود، دره ای که در آن گیاهی روید که خام خورند یا دره ای که در آن جز گیاه هرزه نروید. (از دزی ج 1 ص 89)
لغت نامه دهخدا
(بَ گُ دَ)
خشت فروختن. خشت بفروش رسانیدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از مشک فروش
تصویر مشک فروش
کسی که شغلش فروختن مشک است، خوش خلق مهربان خوشخو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوشت فروش
تصویر گوشت فروش
آنکه گوشت فروشد قصاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پست فروش
تصویر پست فروش
آنکه پست می فروشد آرد فروش سواق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست فروش
تصویر دست فروش
پیله ور، آنکه کالا را به دست گرفته در کوچه و بازار بفروشد
فرهنگ لغت هوشیار
خرده فروش، دوره گرد، طواف
فرهنگ واژه مترادف متضاد