آنکه مشک میفروشد. (ناظم الاطباء). فروشندۀ مشک. که شغلش مشک فروشی و مشک فشانی و عطرآگین ساختن است: نسترن مشکبوی، مشک فروش آمده ست سیمش در گردن است، مشکش در آستین. منوچهری. وآن نسترن چو مشکفروش معاینه ست در کاسۀ بلور کند عنبرین خمیر. منوچهری. - مشک فروش از قفا، مشک فشان از قفا. (انجمن آرا پیرایش اول). رجوع به ترکیب ’مشک فشان از فقاع’ شود. ، کنایه از خوش خلق و مهربان و خوشخو. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادۀ بعد و ترکیب ’مشک فشان از فقاع’ شود
آنکه مشک میفروشد. (ناظم الاطباء). فروشندۀ مشک. که شغلش مشک فروشی و مشک فشانی و عطرآگین ساختن است: نسترن مشکبوی، مشک فروش آمده ست سیمش در گردن است، مشکش در آستین. منوچهری. وآن نسترن چو مشکفروش معاینه ست در کاسۀ بلور کند عنبرین خمیر. منوچهری. - مشک فروش از قفا، مشک فشان از قفا. (انجمن آرا پیرایش اول). رجوع به ترکیب ’مشک فشان از فقاع’ شود. ، کنایه از خوش خلق و مهربان و خوشخو. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادۀ بعد و ترکیب ’مشک فشان از فقاع’ شود
دست فروشنده. چرچی. پیله ور. آنکه کالا را به دست گرفته در کوچه و بازار بفروشد. (آنندراج). خرده فروش و پیله وری که متاع خود را به هر قدری که مشتری بخواهد اگرچه خیلی کم باشد بفروشد. (ناظم الاطباء). آنکه پاره ای کالاها بر دست در کویها و بازارها فروشد. آنکه چیزها از قبیل حوله و دستمال و جز آن بر دست گرفته و در شهر گردد تا آنها را بفروش رساند. آنکه حوله و دستمال و امثال آن برای فروش در دست دارد و دوره گردی کند. دوره گردی که حوله و دستمال و امثال آن فروشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). دوره گرد. خرده فروش: زهی ز بحر کف کافیت ید بیضا یکی ز دست فروشان حسن تو موسی. مخلص کاشی (از آنندراج). متاع دست فروشان این دیار گل است بساط عیش بیارا که وقت سامانست. دانش (از آنندراج)
دست فروشنده. چرچی. پیله ور. آنکه کالا را به دست گرفته در کوچه و بازار بفروشد. (آنندراج). خرده فروش و پیله وری که متاع خود را به هر قدری که مشتری بخواهد اگرچه خیلی کم باشد بفروشد. (ناظم الاطباء). آنکه پاره ای کالاها بر دست در کویها و بازارها فروشد. آنکه چیزها از قبیل حوله و دستمال و جز آن بر دست گرفته و در شهر گردد تا آنها را بفروش رساند. آنکه حوله و دستمال و امثال آن برای فروش در دست دارد و دوره گردی کند. دوره گردی که حوله و دستمال و امثال آن فروشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). دوره گرد. خرده فروش: زهی ز بحر کف کافیت ید بیضا یکی ز دست فروشان حسن تو موسی. مخلص کاشی (از آنندراج). متاع دست فروشان این دیار گل است بساط عیش بیارا که وقت سامانست. دانش (از آنندراج)
فروشندۀ خون. آنکه خون مقتول را بچیزی سهل معاوضه کند. (آنندراج) ، آنکه خون خود را در مقابل وجهی می فروشد تا از بدن او خون بگیرند و در شیشه ها کنند و بهنگام احتیاج مریضی بخون آن را بدو تزریق نمایند
فروشندۀ خون. آنکه خون مقتول را بچیزی سهل معاوضه کند. (آنندراج) ، آنکه خون خود را در مقابل وجهی می فروشد تا از بدن او خون بگیرند و در شیشه ها کنند و بهنگام احتیاج مریضی بخون آن را بدو تزریق نمایند
بشتفروش. پشت فروش. کوره ای است از اعمال نیشابور که آن را بشتاسف (گشتاسب) بنا کرد و دارای 126 قریه است. (از معجم البلدان بنقل از تاریخ بیهقی). و رجوع به نزهه القلوب چ 1331 هجری قمری لیدن ص 227، و مرآت البلدان ج 1، و بشته فروش شود، صفیر. بشخول. (یادداشت مؤلف)
بشتفروش. پشت فروش. کوره ای است از اعمال نیشابور که آن را بشتاسف (گشتاسب) بنا کرد و دارای 126 قریه است. (از معجم البلدان بنقل از تاریخ بیهقی). و رجوع به نزهه القلوب چ 1331 هجری قمری لیدن ص 227، و مرآت البلدان ج 1، و بشته فروش شود، صفیر. بشخول. (یادداشت مؤلف)
یکی از چهار روستای معروف نیشابور که مقدسی در قرن چهارم از آن نام برده است. (جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 413). و رجوع به بشتنفروش شود، دره ای که در آن گیاهی روید که خام خورند یا دره ای که در آن جز گیاه هرزه نروید. (از دزی ج 1 ص 89)
یکی از چهار روستای معروف نیشابور که مقدسی در قرن چهارم از آن نام برده است. (جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 413). و رجوع به بشتنفروش شود، دره ای که در آن گیاهی روید که خام خورند یا دره ای که در آن جز گیاه هرزه نروید. (از دزی ج 1 ص 89)